محل تبلیغات شما



به نام خدا

گاهی وقت ها که به خودم فکر می کنم ، دلم می سوزد. برای خودم ، برای جوانی از دست رفته ام ، برای تن رنجور و خسته از زخم های زندگی و برای تنهایی ام. من در زندگی ، این فرصت را داشتم که آدم های خوبی در زندگی ام باشن. خانواده خوب و مهربان ، آدم هایی که با مهربانی در زندگی ام بودن و یا حالا هستن. از همه اون ها ، چه کسانی که رفتن و یا آن هایی که هستن ، صمیمانه ممنوم. از کسی گله ای ندارم. هر چه بود ، هر چه هست و هر چه شد ، سرنوشت و تقدیر خودم بود و هست.

الان این یادداشت را با اشک چشم هایم می نویسم. تمام جوانی ام صرف این شد که بی هیچ پشتوانه ای ، برای حمایت از کسانی که دوسشون دارم و یا برای رسین به رویاهای زندگی ام ، تلاش کنم. همین هم باعث شد که رنج های زیادی را تحمل کنم. حتی وقتی رنج های بزرگتر به سراغم اومدن و به یادم آوردن که تنها هستی ، باز هم باید با صبر و تحمل ، با اون ها روبرو می شدم.

اشک ها اجازه نمیدن این یادداشت رو کامل کنم. باشه برای بعد.


به نام خدا

سال ها پیش ، حدود یا 19 سال قبل ،  هر هفته یا دو هفته یک بار ، وقتی از تهران به روستای مان می رفتم ، موقع بازگشت در روز جمعه ، حدود ساعت 21 تا 23 شب ، از روستا حرکت می کردم. اون زمان ، تاکسی مثل الان نبود. روستا هم مثل حالا ، آباد و روشن نبود. فاصله بین روستا تا روستاهای بعد ، بسیار تاریک و حتی ترسناک بود. در یکی از یادداشت های قبلی ، در این باره نوشته بودم . با سختی می شد ، مسیر پیش رویم رو ببینم. به قدری تاریک و حتی ترسناک بود که مدام آیاتی از قرآن و برخی از ادعیه را برای آرامش خودم ، زیر لب می خوندم. یکی از تصویرهایی که بعد از حدود بیست سال ، هنوز توی ذهنم باقی مونده ، خونه ای هستش که توی مسیر و در روستای مجاورمون می دیدم و از کنارش عبور می کردم. وقتی از محدوده روستامون خارج می شدم ، در ابتدای اولین روستای مجاورمون ، یک پل / سراشیبی بود که جاده کوچکی از کنار اون ، به خانه کلبه مانندی در حدود دویست متری سمت راست جاده اصلی منتهی می شد. هنوز همه چیز یادم مونده. وقتی به اونجا می رسیدم ، از دور می دیدم که برق اون خونه روستایی که هنوز ماهیت خودش رو حفظ کرده بود و دچار سیمان و آجر نشد ، روشن بود. درست یک لامپ. توی تصورم ، از اون خونه ، یک محیط گرم و صمیمی ساخته بودم که خوشبخت و آرام ، بالای یک تپه ای که بر رودخانه و دره اون روستا مشرف بود ، زندگی می کردند. این تصویر ، برای من که همیشه مانند یک مسافر یا یک زائر زندگی کردم و رویاهایی توی ذهنم ساخته و با اون رویاها زندگی می کردم و زندگی می کنم ، همیشه زنده بوده و هست. یک عمر ، در جستجوی رویاها زندگی کردم و هنوز هم به تصاویر رویاهای زندگیم بر می گردم. این کلبه ، تمثیلی بوده و هست از آنچه همیشه برای اون ها زندگی کردم. دلم می سوزد برای جوان فقیر ، تهیدست و رویاپرداز که از سال های دور یک دستش کتاب های جامعه شناسی بود ، یک دستش کتاب های فلسفه و الهیات و هنوز خسته و رنجور ، برای سعادت» ، برای رویاها» و برای معنای زندگی» ، همچون یک مسافر / زائر تنها و غریب ، راه سخت زندگی را طی می کند.


به نام خدا

غروب یکی از روزهای تابستان سال 1379 ، شاید در چنین روزهایی ، در خیابان اصلی روستای مان قدم می زدیم. نزدیک امامزاده. هوا تاریک شده بود. چون خیابان روستا ، روشنایی نداشت ، بدون چراغ یا نور ماشین ، نمی شد سطح خیابان را دید و کسانی که از خیابان عبور می کنند را شناخت. همان لحظه که ما قدم می زدیم ، صدای قدم زدن دو مرد را که صدای آشنایی داشتند ، شنیدیم. آن طرف خیابان در جهت مخالف ما قدم می زدن و با صدای نیمه بلند می خندیدن. صدای خنده های شان ، هنوز توی گوشم است. با گذشت حدود بیست سال ، هنوز خنده های شان را می شنوم. صدایی که شبیه خنده تمسخر بود. همون موقع ، از روی صدای شان ، شناخته بودیم که چه کسانی بودن. آشنا بودن. اما هنوز نمی دانم آن تمسخر برای چه بود. شاید به مرد جوان فقیری می خندیدن که با آن ها متفاوت بود. شاید. این یکی از رویدادهای زندگی ام است که هرگز نتوانستم فراموش کنم.


 

 

به نام خدا

  • یک : سال 1398 هم شروع شد و خیلی زود ، یک ماه از سال جدید هم گذشت. من هم یک سال دیگر از عمرم گذشت. سال پر از سختی و تلخی رو پشت سر گذاشتم. در سال 1397 ، در غم از دست دادن دو تن از عزیزانم به سوگ نشستم. تعطیلات هم مثل همیشه ، به شهر زادگاهم رفتم که مثل همه جای کشور ، بیشتر وقت ها ، بارانی و ابری بود. و باز هم مثل همیشه ، بیشتر تعطیلاتم به پیاده روی ، زیارت و بازدید از جاهایی که کودکی ام اونجاها گذشت و یا همیشه دوسشون دارم ، گذشت. از جمله ، یک بار دیگر ، به روستای زادگاهم رفتم. همه چیز ، چقدر تغییر کرده بود. یک بار دیگر ، تمام کودکی ام و همه سال هایی که در روستا ، برایم گذشته بود رو مرور کردم و با اندوه فراوان ، پس از زیارت و درد و دل با امامزاده بزرگوار ( علیهم السلام ) روستا رو ترک کردم. همینطور ، خیابان ها ، کوچه ها و پارک های دوست داشتنی ام در شهر.
  • دو : در این مدت تعطیلات ، با خودم فکر می کردم که من در این سال های اخیر ، چه تغییری کرده ام ؟ این سوالی است که هر کسی شاید بهتر است از خودش بپرسد. البته ، بیشتر افرادی که به سن چهل سالگی می رسند و بعد از آن ، با این پرسش ها روبرو میشن. وقتی به خودم نگاه می کنم ، مردی را می بینم که بسیار ضعف و آسیب پذیر شده. خسته و کم تحمل که سختی ها و دشواری های روزگار ، هر چند درس های زیادی به او داده ، اما بشدت هم به او آسیب زد. مردی که تحمل یک سرمای کوچک را هم ندارد. با کمی گرسنگی ، پاهایش می لرزد و باید یک گوشه ای بنشیند. مثل روزی که در مسیر زیارت ، پیاده روی می کردم و هنوز به نیمی از راه هم نرسیده بودم ، چنان دچار ضعف شدم که برای اولین بار در زندگی ام ، مجبور شدم در بیرون از منزل ، کمی میوه و شیرینی تهیه کنم و بخورم تا حالم بهتر بشه. از طرف دیگر ، بیشتر از گذشته ، درونگرا شدم. تمام روزم ، محدود به مسیر منزل و محل کارم شده. بیشتر از گذشته ، به رفتارهایم ، به عمری که سپری کرده ام ، به کارهایی که انجام داده ام و به کسانی که مدیون هستم و به کارهای ناتمام ، فکر می کنم. خیلی خیلی مراقبت می کنم که هیچ کار ناپسندی انجام ندهم ، کسی را نرنجانم و برای همین ، هر روز بیشتر از گذشته ، فاصله ام را با آدم ها ، حفظ می کنم. این حالم را دوست دارم. این سبک زندگی من شده. این روحیه عوامانه و درونگرا ، اسمش هر چه که باشه ، باعث آرامش من میشه. فکر می کنم ، این یک راه میانه هستش. هم در جامعه باید زندگی کرد و هم ازش فاصله گرفت. در وظایف شغلی ، همیشه سعی می کنم ، کارم را به درستی انجام بدم و پاکدست و درستکار باشم و هر روز با انضباط و منظم در محل کارم حضور داشته باشم. در عین حال ، با وجود دامنه بسیار گسترده روابط اجتماعی روزمره ، سعی می کنم ، فاصله ام را با اطراف حفظ کنم ، طوری که جز در موارد ضروری ، پیدا کردنم ، کار آسانی نیست. مثال من برای توصیف حال و روزی که دارم ، فیلم خیلی دور ، خیلی نزدیک » هستش. روایت آدمی که از متن هیاهوی زندگی ، به تنهایی کویر کشیده می شود و سعادت و رستگاری را در همانجا می یابد.
  • سه: حال درونگرا و منزوی من ، سرشار از موسیقی شده . موسیقی را همیشه دوست داشتم و دارم. با خودم فکر می کنم که موسیقی ، چقدر می تواند سازنده و حتی التیام بخش باشه و باعث شفای دردها بشه. تمام دنیای تنهایی من رو ، موسیقی پر کرده. گاهی وقت ها ، حرف هایی که یک قطعه شعر ، یک ترانه ، یک موسیقی بی کلام ، یک تابلو نقاشی و یک فیلم می توانند منتقل کنند ، صدها سخنرانی و کتاب ها هم از عهده اش بر نمیان. اگر به موسیقی های آرام علاقه دارید ، پیشنهاد می کنم ، موسیقی متن فیلم خیلی دور ، خیلی نزدیک » را تهیه کنید و بشنوید.

به نام خدا

این روزها ، شعری را مدام زمزمه می کنم. مثل همیشه سعی می کنم ، خودمو تربیت کنم. چنین دیدی کمک می کنه که خوب زندگی کنیم. در آرامش باشیم و به روزگار ، به آدم ها ، به رویدادها ، با مهربانی و با مدارا نگاه کنیم.

هر که ما را یاد کرد ایزد مر او را یار باد

هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد

هر که اندر راه ما خاری فکند از دشمنی

هر گلی از باغ وصلش بشکفد بی خار باد

در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار

هر که ما را رنجه دارد، راحتش بسیار باد


به نام خدا عکس این یادداشت ، واقعی است. تمام تصویر من از کودکی ، نوجوانی و بخشی از جوانی ، در همین تصویر خلاصه شده. تا زمانی که در روستای زادگاهم زندگی می کردیم ، یعنی حدود 20 سال ، این درخت ، مثل یک تابلوی نقاشی ، یک مونس و همنشین و حتی یک عضو خانواده ما بود. به جز وقت هایی که یکی دو همسایه ، هر از گاهی به ما سر می زدند ، بیشتر اوقات ، ما تنها بودیم و همین هم باعث شده بود که درخت ها ، سبزه ها ، سنگ چین باغ همسایه ، پرنده ها و حتی شب های ساکت و البته
به نام خدا سال ها پیش ، مردی را می شناختم که با سعی و تلاش بسیار ، می کوشید که خود را از خاکستر فقر و محرومیت نجات بدهد. مردی عاشق پیشه ، دل نازک و دلبسته شعر ، ادبیات ، فلسفه و جامعه شناسی. رویاهای بسیاری داشت و راهی طولانی ، دشوار و پرفراز و نشیب را طی کرد. اما روزگار با او مهربان نبود و سرانجام به او آموخت که باید جور دیگری زندگی کند. خودم را می گویم . اینجا یک بار دیگر ، می خواهم درباره راهی که در 8 سال گذشته پیمودم بنویسم.
به نام خدا عشقت‌ اندوه‌ را به‌ من‌ آموخت‌ وَ من‌ قرن‌ها در انتظارِ زنی‌ بودم‌ که‌ اندوهگینم‌ سازَد! زنی‌ که‌ میان‌ِ بازوانش‌ چونان‌ گُنجشکی‌ بگریم‌ُ او تکه‌ تکه‌هایم‌ را چون‌ پاره‌های‌ بلوری‌ شکسته‌ گِرد آوَرَد! عشقت‌ به‌ من‌ آموخت‌ که‌ خانه‌اَم‌ را تَرک‌ کنم‌، در پیاده‌روها پرسه‌ زَنَم‌ُ چهره‌اَت‌ را در قطرات‌ِ باران‌ُ نورِ چراغ‌ِ ماشین‌ها بجویم‌! ردِ لباس‌هایت‌ را در لباس‌ِ غریبه‌ها بگیرم‌ُ تصویرِ تو را در تابلوهای‌ تبلیغاتی‌ جُست‌ُجو کنم‌! عشقت‌ به‌ من‌
به نام خدا همیشه به مرگ فکر می کنم. تقریبا هیچ روز یا هفته ای نبوده که به مرگ و به پایان زندگیم و کوتاهی فرصت ها ، فکر نکنم. این روزها که بیماری ناشی از شیوع ویروس کرونا ، سایه مرگ را گسترده کرده و به همه نزدیک شده ، بیشتر به مرگ فکر می کنم. در همین زمینه ، بعضی از چیزهایی که این روزها ، بهشون فکر می کنم ، اینجا برای یادگاری می نویسم. یکی از چیزهایی که براش ، همیشه غصه می خورم این هستش که با مرگم ، دیگه نمی تونم کسانی که دوسشون دارم ، هیچ وقت ببینم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها