محل تبلیغات شما

به نام خدا

غروب یکی از روزهای تابستان سال 1379 ، شاید در چنین روزهایی ، در خیابان اصلی روستای مان قدم می زدیم. نزدیک امامزاده. هوا تاریک شده بود. چون خیابان روستا ، روشنایی نداشت ، بدون چراغ یا نور ماشین ، نمی شد سطح خیابان را دید و کسانی که از خیابان عبور می کنند را شناخت. همان لحظه که ما قدم می زدیم ، صدای قدم زدن دو مرد را که صدای آشنایی داشتند ، شنیدیم. آن طرف خیابان در جهت مخالف ما قدم می زدن و با صدای نیمه بلند می خندیدن. صدای خنده های شان ، هنوز توی گوشم است. با گذشت حدود بیست سال ، هنوز خنده های شان را می شنوم. صدایی که شبیه خنده تمسخر بود. همون موقع ، از روی صدای شان ، شناخته بودیم که چه کسانی بودن. آشنا بودن. اما هنوز نمی دانم آن تمسخر برای چه بود. شاید به مرد جوان فقیری می خندیدن که با آن ها متفاوت بود. شاید. این یکی از رویدادهای زندگی ام است که هرگز نتوانستم فراموش کنم.

دلم برای خودم می سوزد.

تمثیلی از یک رویا

یک غروب تابستانی در روستا

، ,صدای ,خیابان ,خنده ,شان ,شاید ,قدم می ,شان ، ,های شان ,، هنوز ,خنده های

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پسر خوب سامانه پیامکی،ارسال پیامک تبلیغاتی مدرسه دلپذیر- شاد