محل تبلیغات شما

به نام خدا

سال ها پیش ، حدود یا 19 سال قبل ،  هر هفته یا دو هفته یک بار ، وقتی از تهران به روستای مان می رفتم ، موقع بازگشت در روز جمعه ، حدود ساعت 21 تا 23 شب ، از روستا حرکت می کردم. اون زمان ، تاکسی مثل الان نبود. روستا هم مثل حالا ، آباد و روشن نبود. فاصله بین روستا تا روستاهای بعد ، بسیار تاریک و حتی ترسناک بود. در یکی از یادداشت های قبلی ، در این باره نوشته بودم . با سختی می شد ، مسیر پیش رویم رو ببینم. به قدری تاریک و حتی ترسناک بود که مدام آیاتی از قرآن و برخی از ادعیه را برای آرامش خودم ، زیر لب می خوندم. یکی از تصویرهایی که بعد از حدود بیست سال ، هنوز توی ذهنم باقی مونده ، خونه ای هستش که توی مسیر و در روستای مجاورمون می دیدم و از کنارش عبور می کردم. وقتی از محدوده روستامون خارج می شدم ، در ابتدای اولین روستای مجاورمون ، یک پل / سراشیبی بود که جاده کوچکی از کنار اون ، به خانه کلبه مانندی در حدود دویست متری سمت راست جاده اصلی منتهی می شد. هنوز همه چیز یادم مونده. وقتی به اونجا می رسیدم ، از دور می دیدم که برق اون خونه روستایی که هنوز ماهیت خودش رو حفظ کرده بود و دچار سیمان و آجر نشد ، روشن بود. درست یک لامپ. توی تصورم ، از اون خونه ، یک محیط گرم و صمیمی ساخته بودم که خوشبخت و آرام ، بالای یک تپه ای که بر رودخانه و دره اون روستا مشرف بود ، زندگی می کردند. این تصویر ، برای من که همیشه مانند یک مسافر یا یک زائر زندگی کردم و رویاهایی توی ذهنم ساخته و با اون رویاها زندگی می کردم و زندگی می کنم ، همیشه زنده بوده و هست. یک عمر ، در جستجوی رویاها زندگی کردم و هنوز هم به تصاویر رویاهای زندگیم بر می گردم. این کلبه ، تمثیلی بوده و هست از آنچه همیشه برای اون ها زندگی کردم. دلم می سوزد برای جوان فقیر ، تهیدست و رویاپرداز که از سال های دور یک دستش کتاب های جامعه شناسی بود ، یک دستش کتاب های فلسفه و الهیات و هنوز خسته و رنجور ، برای سعادت» ، برای رویاها» و برای معنای زندگی» ، همچون یک مسافر / زائر تنها و غریب ، راه سخت زندگی را طی می کند.

دلم برای خودم می سوزد.

تمثیلی از یک رویا

یک غروب تابستانی در روستا

، ,یک ,اون ,زندگی ,توی ,های ,، یک ,کردم و ,، از ,زندگی کردم ,زندگی می

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کائولموس