به نام خدا عشقت اندوه را به من آموخت وَ من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازَد! زنی که میانِ بازوانش چونان گُنجشکی بگریمُ او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آوَرَد! عشقت به من آموخت که خانهاَم را تَرک کنم، در پیادهروها پرسه زَنَمُ چهرهاَت را در قطراتِ بارانُ نورِ چراغِ ماشینها بجویم! ردِ لباسهایت را در لباسِ غریبهها بگیرمُ تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جُستُجو کنم! عشقت به من دلم برای خودم می سوزد.
تمثیلی از یک رویا
یک غروب تابستانی در روستا
من ,به ,که ,عشقت ,زنی ,آموخت ,را در ,به من ,عشقت به ,من آموخت ,چراغِ ماشینها
درباره این سایت